
پله های مترو را دو تا یکی می دوم. مترو کرج ایستاده. می پرم توی واگن بانوان. چه قدر اینجا تاریک است. نفسم بالا نمی آید. خودم را می چسبانم به میله وسط راهرو. صدای زنگ در می آید. در بسته می شود. مترو با تکانی سخت راه می افتد. چند تا خانم روی زمین و پله ها نشسته اند و دوتا خانم تقریبا میانسال ایستاده اند. یکی از آنها با چادر مشکی اش جلوی دوستش ایستاده و با صدای بلند و عصبانیت زیاد گلایه می کند. فکرم خیلی مشغول است. دارم به تمام کارهایی که باید بکنم فکر می کنم. دانشگاه ... زندگی ... درس ... کار ... کمپین...
در حال خودم غوطه ورم که ناگهان صدایش را می شنوم که با نوایی محکم می گوید: «طلاق گرفتم راحت شده ام. قسمت من رو دیدی؟ همه ازدواج می کنند خوشبخت بشن ولی من فقط تو چهار سالی که باهاش زندگی کردم زجر کشیدم.» دیگر گوش هایم تیز می شود. از خانم می پرسم: «طلاقت داد؟»
می گوید: «آره مهرم رو بخشیدم جونم رو آزاد کردم. یه وقتی بود که می گفت حتی اگه یه روز اسم طلاق تو این خونه بیاد من می ذارم می رم قبرستون. کو خانم؟ آدم اول ازدواج گرمه نمی فهمه داره چی کار می کنه. یه بچه دارم. سه سالشه. بچه تا هفت سالگی پیش مادر ِ»
بچه رو ازت می گیره؟
گفته می گیره. فکر کرده، می ذارم از این شهر می رم با بچه ام. مدرسه اش رو عوض می کنم تا بابای سنگ دلش نتونه پیداش کنه. راه می رفت تو خونه و می گفت بچه مال پدر ِ. اینو همه می دونند. می گفت اصل پدر است که مادر رهگذر است. می گفت یه بچه دیگه بیاریم زندگیمون خوب می شه ولی من دیگه گول نخوردم بهش گفتم هر وقت آدم شدی بچه می یاریم.
صدای ناراحت و عصبی اش هنوز در گوشم زنگ می زند. هم خوشحال بود هم ناراحت. گاه می خندبد. حتما داشت به راحت شدنش فکر می کرد.
ادامه می دهد: «خانم برو تو دادگاه های خانواده ببین چه خبره. حالا من تونستم در عرض چند ماه طلاق بگیرم چون مهرم سنگین بود و بخشیدمش. وای به حالت اگه نتونی ثابت کنی که شوهرت باهات بدرفتاری می کنه یا بخوای مهرت رو بگیری. مگه می تونی طلاق بگیری؟
سنگ دل، آب جوش رو من و بچه ام می ریخت. مرد دیگه. اینقدر بهش گفتند تو مردی باید اینطوری باشی که این شده. این هم تنها پسر خانواده بین شیش تا خواهر بود. دیگه نمی شد جلوش رو گرفت.»
می خندد. چه قدر در خنده هایش خشم است. با خودم فکر می کنم چه قدر بدبختی کشیده. همه به حرف هایش گوش می دهند. یکی از زن ها می گوید: «دخترا گوش بدید. موقع ازدواج چشم و گوشتون رو باز کنید»
«این اواخر رفته بود زن گرفته بود. خبرش بهم رسیده بود که سر از خونه های تیمی درآورده»
همه با هم بحث می کنند. زن همچنان از روزهای پر از دردش می گوید. کیفم را به خود می فشارم. به برگه های امضا فکر می کنم. تاریکی نمی گذارد بفهمم رسیده ام یا نه؟ از پنجره به سیاهی مطلق خیره می شوم. اشک در چشمانم می دود. دست توی کیفم می برم و می خواهم برگه ها را درآورم. اما به مأمور مترویی فکر می کنم که هر آن می تواند بیاید در واگن و من را دستگیر کند. به مأمورانی فکر می کنم که پس از آن تجربه دستگیری هر وقت سوار مترو می شوم وارد واگن خانم ها می شوند و سرک می کشند که مبادا باز هم دارم از دردهایمان می گویم.
دنیا دور سرم می چرخد. هنوز هم بحث ادامه دارد. قصه های دردآور ما زنان پایانی ندارد...
No comments:
Post a Comment