Thursday, March 22, 2007

چرا امضا جمع می کنم؟ / زینب پیغمبرزاده

داخل بوفه نشسته ام و توی کیفم دنبال قرص های قلبم می گردم. به بلوزبافتنی سیاهی فکر می کنم که زن می پوشد تا دخترش را فراموش نکند و برق امیدی که در چشمان خسته اش درخشیده بود. یعنی می تواند پول را از شوهرش پس بگیرد؟
صبح در اتوبوس دیده بودمش. دیگر تحمل شلوغی مترو داخل شهری را نداشتم. تاکسی هم که الحمدلله نبود. سوار اتوبوس شدم و ته آن ایستادم. چند جمله ای از کمپین گفتم و برگه های بیانیه را به زنانی که ته اتوبوس نشسته بودند، دادم. خانمی که پسر 6- 7 ساله ای داشت و دختر جوانی که همراه مادرش بود، بیاینه را گرفتند و مشغول خواندن شدند. گفت: «از این چیزا مال ایدز و اینا زیاد دیدم. هیچ فایده ای ندارن. دیروزم از اینا آورده بودن ارتش امضا کنیم ...»
ولی این مربوط به زندگی خانوادگی خودتونه .
چه خانواده ای؟ 26 سال پیش طلاقم داد، گذاشت رفت.
نمی خواین به بچه هاتون و زنان دیگه کمک کنین زندگی بهتری داشته باشن؟
کدوم بچه ؟ بچه هام مردن.
چی باید بهش می گفتم؟ نمی دونستم .
ما هم به خاطر همین داریم امضا جمع می کنیم که زنان دیگه مشکلات زندگی شما رو نداشته باشن. نمی خواین به اونها کمک کنین ؟
نه !مگه سی سال بدبختی کشیدم، کسی به من کمک کرد؟ بیست سال بچه هام رو از کرج آوردم این بیمارستان امام خمینی و بردم . چه کار کردن ؟ دولت خون بهشون زد. مردن. دو سال دنبال پروندشون دویدم . از وزارت بهداشت شکایت کردیم با 500 نفر دیگه. دیه شون رو که دادن و انحصار وراثت گرفتم، رفتم دادگاه دیدم، پرونده رو بستن. گفتن باباشون اومده پرونده رو بسته. دیه رو هم گرفته! به قاضی گفتم تو بیخود کردی تا حالا کجا بوده؟ گفت: سی سال ام که نباشه پدرشونه. حق داره!
اشکم داشت در می اومد. با پرونده هموفیلی ها آشنا بودم. صدای دختر جوان دوباره مرا به خودم آورد. برگه رو امضا کرده بود. پرسیدم : مادرتون نمی خوان امضا کنن؟ ایشون موافق تغییر قوانین نیستن؟ و مادرش هم قبول کرد که امضا کند.
خانم مسن دلش خیلی پر بود. هنوز داشت تعریف می کرد. 7 تا بچه داشت که 5 تایشان هموفیلی داشتند و 3 تایشان هم دو سال پیش یکی یکی فوت کرده بودند. هنوز لباس سیاه بر تن داشت. می گفت:" اگه باباشونه، خب بیاد خرج این دوتا رو هم که تو بیمارستانن، بده".
در بیمارستان ارتش خدمتکار بود. بچه هایش را با خدمتکاری در خانه مردم بزرگ کرده بود. بچه هایی که بی مسئولیتی بعضی آقایان، آنها را از او گرفته بود. دخترش خارج از کشور کار می کرد و پسر 37 ساله اش هم کارمند بود.
می گفت، وقتی از دادگاه خواسته که خرج بیمارستان بچه هایش را از شوهر سابقش بگیرد، شوهرش اعلام اعسار کرده و دو ماه است که قرار شده کارشناس بفرستند تا وضعیت مالی شوهرش را بررسی کند. اما هنوز این کار را نکرده اند. تعریف کرد که با پسرش به منزل شوهر سابقش رفته تا خودش زندگی آنها را ببیند؛ که شوهرش چه خانه و زندگی ای با 72 میلون تومان دیه سه فرزندش بهم زده بود؛ که به همسر شوهرش گفته بود این غذا رو داری با پول بچه هام درس می کنی، می خوری.
سعی کردم راهی پیدا کنم. گفتم:" از شوهرتون برای پس گرفتن دیه بچه هاتون شکایت نکردین"؟
گفت: پیش چهارتا وکیل رفته و به هر کدامشان هم 10 هزارتومان حق مشاوره داده است، اما همه آنها گفته اند که هیچ راه حلی وجود ندارد! می دانستم که احتمالاً هیچ راه حلی وجود ندارد . اما باید کاری می کردم. گفتم:" بیخود کردن. می خواین با وکیل ما صحبت کنین"؟ با تجربه ای که داشتم ترسیدم سراغ وکیل نرود و ترجیح دادم ، خودم برایش وقت بگیرم. موبایلم را در آوردم و شماره یکی از وکلای فمینیست را گرفتم. برای هفته بعد به او وقت داد. اسمش بلا بگم بود.
با جمشید همکلاسی سابقم که اهل تبریز است سر میز نشسته ایم. جمشید در حالی که زیر اسم او امضا می کند، می گوید :" بلا بگم که اسم نیست . لابد اون زن، درست اسمش رو تلفظ نمی کنه".
چه فرقی می کند؟ به هر حال او زنی بود که تمام زجرهایی را که یک زن می توانست کشیده باشد، تجربه کرده بود، به تمام ریسمان هایی که فکر می کرد، نجات بخش اند، چنگ زده بود و به هر کور سوی امیدی چشم دوخته بود. فکر می کردم خسته شده باشد. اما هنوز هم انگیزه داشت. به خاطر دختر ش که در بستر مرگ به دستان چروکیده اش نگاه کرده بود و وصیت کرده بود با پول دیه اش به مکه و کربلا برود و صد تخته فرش برای مساجد بخرد. با دستش به بازویش زد و گفت دخترم خوشگل بود. موهاش تا اینجا بود.
چشمانش برق می زد. آدرس وکیل را به او دادم و خواهش کردم که حتماً برود. تلفن خودم را هم گرفت. حالا دیگر می خواست امضا کند. اسم و مشخصاتش را نوشتم. حتی امضای ضربدری هم نداشت. از من استامپ می خواست تا انگشت بزند. گفتم:" مهم این است که او با تغییر قوانین موافق است ".
حالا می خندید و با پسر 6- 7 ساله ای که کنارش نشسته بود، صحبت می کرد. می پرسید خواهر دارد یا نه؟ نمی خواهد خواهر داشته باشد؟ پسر گفت: نه!
ببین خواهر چقدر خوبه ، مثل این دختره چقدر مهربونه.
گفتم:" اگه خواهر داشته باشی می تونین با هم بازی کنین ، با هم برین بیرون".
بلا بگم گفت:" منم یه دختر دارم، خارجه. هر روز بهم زنگ می زنه".
او به شوخی با پسر ادامه داد. من از چند زن دیگر هم امضا گرفتم. زن جوانی که شوهرش به او حق طلاق داده بود و به نظریاتش احترام می گذاشت، فکر می کرد همه زن ها حق طلاق دارند. "کاش همه شوهر ها مثل شوهر او بودند". بلا بگم فکر می کرد دخترها اصلاً نباید شوهر کنند. می گفت:" من اصلاً شوهر دوست نداشتم. اما دختر شوهرم- دختر این زن دومیه-13 سالشه اما شوهر که کرده هیچ، طلاق هم گرفته"! دخترهای بلابگم اما ازدواج نکرده بودند؛ نه دختری که خارج ازکشور کار می کرد و نه دختری که از دست داده بود. آستین بافتنی سیاهش را از زیر مانتوی سیاهش نشانم داد.
"این بلیز دخترمه. می پوشمش که فراموشش نکنم". سعی کردم جلوی اشکهایم را بگیرم. بطری پلاستیکی داخل گونی ای را که دستش بود، نشانم داد و گفت:" این رو آوردم که برم سر خاکش". گفت: پسرم به باباش گفت؛ پول رو که بالا کشیدی خوردی، این زندگی رو برای خودت درست کردی. حداقل یه بار می رفتی سر خاک داداشم فاتحه می خوندی. پسرش به قاضی هم گفته بود:" کدوم بابا. من بابا نداشتم. مادرم با بدختی ما رو بزرگ کرد".
می گفت :" موقعی که مردند کجا بود؟ پول نداشتم خاکشون کنم. مددکار هموفیلی ها اینقدر گشت تا یه قبر 50 هزار تومنی از شهرداری برام پیدا کرد. حالا حتی
سرخاکشون هم نمی ره".
بلابگم از نفرین هایی می گفت که در حق شوهر سابقش و همسرش کرده و می گفت که او هر کاری را که شروع کند، دنبالش را می گیرد. بلابگم خداحافظی کرد و پیاده شد. بغض نترکیده ام دلیل خوبی شد برای امضا جمع کردن. تا شاید روزی بلابگم هم طعم خوشبختی را بچشد.

No comments: