
اولین باری که قضیه کمپین رو در یک جمع مطرح کردم بحث بالا گرفت و از هر طرف سوال پیچم کردند. اما با تمام این تفاسیر به غیر از یکی دو نفر، همه برگه رو امضا کردند. یکی از پسرها که از همون اول بحث از ما جدا شده بود بعد از اینکه برگه ها رو جمع کردم دوباره برگشت. یکی از برگه ها رو طرفش گرفتم و گفتم: «تو امضا نمی کنی؟» خیلی قاطع و بلند گفت: «نه!» از تحکم صداش جا خوردم، حتی ناراحت شدم چون من نمی خواستم به کاری مجبورش کنم یا به زور ازش امضا بگیرم، ولی سعی کردم آروم باشم و بحث نکنم.
چند هفته گذشت و دیگه صحبتی در این مورد بین ما پیش نیومد، تا اینکه چند روز پیش همون پسراومد پیشم و گفت : «هنوز از اون برگه ها داری؟» با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «آره، ولی چطور؟»
گفت: «می خواهم امضا کنم؟» تعجبم بیشتر شد و ازش پرسیدم: «چی شده که نظرت عوض شده؟»
برام تعریف کرد که با چند نفر برای پر کردن پرسشنامه به یکی از مناطق تهران رفته بوده و وقتی نوع برخورد با زن ها رو دیده تصمیم گرفته که امضا کنه. می گفت از اینکه به همکار دخترش بد و بیراه گفتند و به خاطر کاری که داشته می کرده بهش توهین کردند، از اینکه پسر بچه ای اجازه نداده مادرش با اونها صحبت کنه و گفته که مادر من حق نداره با کسی حرف بزنه، از اینکه مردی گفته زن من حق نداره از خونه بیاد بیرون و خیلی چیزهای دیگه ناراحت شده و تصمیمش عوض شده.
بهش گفتم اینها تنها نمونه هایی کوچکی از اجحافی است که در حق زن ها می شه، اون هم تازه توی تهران که همه فکر می کنند اوضاعش از جاهای دیگه بهتره... و صحبتمون ادامه پیدا کرد.
او امضا کرد و من خندیدم اما در درون گریستم. خندیدم که یک نفر دیگر دید، فهمید و گریستم به خاطر خودم، به خاطرصدای خاموش دختران سرزمینم، به خاطر غربت مادرانم در حبس خانگی، به خاطر تن سوخته ی به تنگ آمده ی خواهرانم، به خاطر سرهای بریده دختران کوچک برای تسکین ظن پدر، برای حق نداشته ام، برای هویتم ، برای درد مشترکم ...
No comments:
Post a Comment