
صبح است و پاساژ خلوت، بوتيكي را انتخاب مي كنم كه فروشنده اش خانم جوانيست، سرش هم خلوت. سر صحبت را باز مي كنم. از قوانين مي گويم و از تبعييضاتش. فقط لبخند مي زند. در حين صحبتمان دختر جوان ديگري سر مي رسد كه گويا فروشنده ي مغازه ي ديگريست. موضوع بحث را كه مي فهمد از مغازه بيرون مي رود و با چند نفر ديگر بر مي گردد. سوال مي كنند، صحبت مي كنند و اعتراض! كمي بعد هر كدام پيش مي آيند تا برگه را امضا كنند. امضا مي كنند و هر كدام به شكلي براي كمپين ارزوي موفقيت مي كنند. مي روند. من مي مانم و دختري كه در مغازه اش هستم. لبخند بزرگي بر روي لب دارم و سر خوش از امضاهايي كه گرفته ام ولي ...
دختر فروشنده را كه مي بينم قلبم منجمد مي شود. اشك مي ريزد. آرام وبي صدا. لب مي گشايد و مي گويد كه ليسانس حقوق دارد و چند ساليست ازدواج كرده. بوتيك مغازه ي شوهرش است و شوهرش دست بزن دارد... امضا نمي كند. مي ترسد باد به گوش شوهرش برساند. نمي خواهد امشب هم مثل هر شب كتك سر سفره اش باشد. پدر و مادرش معلم اند ولي معتقدند با لباس عروس مي روي و با كفن مي آيي ...
چه كاري از من ساخته ست؟ دفترچه اي به او مي دهم و تاكيد مي كنم كه در دفترچه آدرس مراكز مشاوره وجود دارد. اگر خواست و توانست سري بزند...
دلم مي خواست ديدنش رويايي بود ولي افسوس...
***
راهي شمال هستيم. من، شوهر و دخترم. سه نفري عقب ماشين نشسته ايم و منتظر تا كسي هم پيدا شود صندلي جلو سوار شود و تا شمال همسفرمان باشد. بعد از مدتي انتظار دختر جواني همسفر ما مي شود و پيش به سوي سبزي هاي بي نظير و درياي بي بديل...
من به همسر و دخترم مشغولم ولي دختر همسفر ما كاملن كلافه ست. گويا حوصله اش سر رفته و باري منه منتظر چه چيز بهتر از اين. دفترچه اي در مي اورم. به سويش دراز مي كنم. با تعجب نگاهم مي كند. چشمكي مي زنم و مي گويم بخون. دفترچه را از من مي گيرد و شروع مي كند.
همسرم ابرو هايش را بالا مي اندازد و از خداوند طلب صبر مي كند. مي خندم. آرام مي گويد: «به مردم رحم كن عزيزم، تو ماشين كه نمي شه چيزي خوند.» و من فقط مي خندم. مي گويد: «مي خوام امضام رو پس بگيرم كه بتونم ممنوع الكار كنمت!» با هم مي خنديم. دخترم را مي بوسد و من فكر مي كنم به راستي اگر همسرم منصف، با وجدان و آزاد انديش نبود من زندگيم را باخته بودم... در افكارم غوطه ورم كه با صداي دختر جوان به خودم مي آيم و جمله اي را مي شنوم كه مدتيست برايم زيبا ترين جمله ي دنيا شده است: «كجا رو بايد امضا كنم ؟»
دختر فروشنده را كه مي بينم قلبم منجمد مي شود. اشك مي ريزد. آرام وبي صدا. لب مي گشايد و مي گويد كه ليسانس حقوق دارد و چند ساليست ازدواج كرده. بوتيك مغازه ي شوهرش است و شوهرش دست بزن دارد... امضا نمي كند. مي ترسد باد به گوش شوهرش برساند. نمي خواهد امشب هم مثل هر شب كتك سر سفره اش باشد. پدر و مادرش معلم اند ولي معتقدند با لباس عروس مي روي و با كفن مي آيي ...
چه كاري از من ساخته ست؟ دفترچه اي به او مي دهم و تاكيد مي كنم كه در دفترچه آدرس مراكز مشاوره وجود دارد. اگر خواست و توانست سري بزند...
دلم مي خواست ديدنش رويايي بود ولي افسوس...
***
راهي شمال هستيم. من، شوهر و دخترم. سه نفري عقب ماشين نشسته ايم و منتظر تا كسي هم پيدا شود صندلي جلو سوار شود و تا شمال همسفرمان باشد. بعد از مدتي انتظار دختر جواني همسفر ما مي شود و پيش به سوي سبزي هاي بي نظير و درياي بي بديل...
من به همسر و دخترم مشغولم ولي دختر همسفر ما كاملن كلافه ست. گويا حوصله اش سر رفته و باري منه منتظر چه چيز بهتر از اين. دفترچه اي در مي اورم. به سويش دراز مي كنم. با تعجب نگاهم مي كند. چشمكي مي زنم و مي گويم بخون. دفترچه را از من مي گيرد و شروع مي كند.
همسرم ابرو هايش را بالا مي اندازد و از خداوند طلب صبر مي كند. مي خندم. آرام مي گويد: «به مردم رحم كن عزيزم، تو ماشين كه نمي شه چيزي خوند.» و من فقط مي خندم. مي گويد: «مي خوام امضام رو پس بگيرم كه بتونم ممنوع الكار كنمت!» با هم مي خنديم. دخترم را مي بوسد و من فكر مي كنم به راستي اگر همسرم منصف، با وجدان و آزاد انديش نبود من زندگيم را باخته بودم... در افكارم غوطه ورم كه با صداي دختر جوان به خودم مي آيم و جمله اي را مي شنوم كه مدتيست برايم زيبا ترين جمله ي دنيا شده است: «كجا رو بايد امضا كنم ؟»
No comments:
Post a Comment